سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دقت کودکانه

نویسنده: تارنما در 87/11/18:: 6:9 عصر

مرد کنار خیابان ایستاده بود. کودکی به طرف او آمد و گفت: «آقا! میخوام برم اون ور خیابون. میشه کمکم کنید؟»
مرد لبخندی زد و با کودک همراه شد. به سواره رو رسیدند و کم کم نیمی از خیابان را طی کردند. به وسط خیابان نزدیک می شدند که کودک با دستش به پای مرد زد و گفت: «آقا! آقا! میشه برگردیم؟» و با اصرار لباس مرد را طرف عقب کشید.
خیابان شلوغ بود. ولی مرد چاره ای ندید. همراه کودک به همان طرف خیابان برگشت و با تعجب پرسید:« چی شده کوچولو؟ مگه نمی خواستی بری اون ور خیابون؟!»
کودک سریع جواب داد: « چرا آقا! ولی مامانم گفته، اگه خواستی بری اون ور خیابون، به یه آقا بگو دستتو بگیره و ردت کنه. ولی شما که دست منو نگرفته بودی. باید دستمو بگیری بعد از خیابون رد شیم!»
مرد خنده ای کرد و گفت:« آره کوچولو! مامانت درست گفته.»
بعد، دست کودک را گرفت و او را از خیابان رد کرد.

 


یلدای من

نویسنده: تارنما در 87/10/1:: 12:55 صبح

هنوز شب یلدا نشده است. فرزندت بیمار است و او را به مطب می بری. خانم منشی می گوید باید یک ساعت و نیم منتظر شوید. یک حساب سر انگشتی می کنی و می بینی تا نیم ساعت بعد از اذان مغرب طول می کشد. شب یلداست. ولی اشکال ندارد. به کلاست هم می رسی که یک ساعت بعد از اذان است.
زن و فرزندت را می گذاری و برای مطالعه به خانه بر می گردی. بعد از یک و نیم ساعت به مطب می روی. منشی می گوید باید نیم ساعت دیگر معطل شوید. تمام برنامه ات به هم می خورد. با کلاست چه می کنی؟..
دکتر سِرُم نوشته است. می گوید: «باید همین الآن بروی داروخانه و نسخه را تهیه کنی و بیایی تا توضیحات بیشتر بدهم.»
می گویی: « کلاس دارم.»
_: نمی شود. حال کودک مساعد نیست. همین امشب باید سرم بزند.
_: آخر بیش از دو ساعت معطل شده ایم. به کلاسم نمی رسم. اگر می شود...
_: نمی شود. زوری است. باید همین الآن بروی داروخانه!
تا خود داروخانه می دوی.آنجا هم پانزده دقیقه ای طول می کشد. تا حالا نصف کلاس رفته است. داروفروش هم که تازه وارد است. با همکارانش کلّی مشورت می کند تا بفهمد دکتر چه داروهایی نوشته است و قیمت و حق بیمه و مابقی چقدر می شود. یک سرم و چند قلم آمپول و یکی دو بسته قرص و شربت، همه ی داروهای نوزاد است. بیش از پنج هزار تومان هم خرج بر می دارد.
دکتر دستورالعمل تزریق را می نویسد و آدرسی را می دهد که باید کودک را برای تزریق به آنجا ببری. گویا شب یلدا تقدیرت غیبت خوردن از کلاس است.
یک ساعت و نیم هم سرم طول می کشد. شلوغی تزریقاتی و سر و صدای بچه هایی که برای تزریق آورده اند کلافه ات می کند.
موتورت را «بادبندی» کرده ای تا هیچ بادی نفوذ نکند. همسرت هم با اینکه خیلی بیش از تو خسته شده، به زور بچه را پوشانده و در بغل گرفته تا مبادا سرما اذیتش کند. با احتیاط و آهسته رانندگی می کنی. بی خیال کلاس! دیگر نمی رسی.
به خانه نزدیک می شوی. با خود فکر می کنی اگر چه خواهرها و برادرهایت و خانه ی پدر، دور است؛ ولی می شود در جمع همسر و فرزند بود. به خانه می رسی. یک اتومبیل سفید رنگ، جلو در خانه پارک شده. وای خدا! چه می بینی؟! دوباره یک نفر دیگر ماشینش را دقیق جلو در کوچک خانه تان پارک کرده است. پیاده می شوید. در را باز می کنی. همسر و فرزند داخل می شوند. ولی موتور نمی تواند وارد خانه شود! حال چه باید کرد. اتومبیل آشنا نیست. قطعا یکی، ته کوچه شب نشینی دارد و صاحب ماشین هم مهمانش است. خستگی چند ساعته ات مضاعف می شود. زنگ چند تا خانه را می زنی. ولی نتیجه ای نمی گیری. سه راه داری؛ یا مثل همیشه تحمّل کنی. یا از تک تک خانه ها سراغ بگیری که با یک حساب سر انگشتی بیش از چهل، پنجاه تا خانه می شود. تازه اگر، مهمان تازه وارد، از کوچه پس کوچه های بعدی نباشد! راه سوم هم کمک گرفتن از 110 است. شاید راه سوم عاقلانه ترین راهی باشد که در آن حال خستگی به ذهنت می رسد. چند دقیقه ای صبر می کنی و کمی آن طرف تر هم سراغ می گیری. سپس به 110 زنگ می زنی و جریان را می گویی. صدای مردی نظامی از پشت گوشی می شنوی که: « خوب بگو ماشینش را بردارد. دیگر چرا به ما زنگ می زنی؟» و مجبور می شوی دوباره جریان را از اوّل برایش بگویی و عاجزانه بخواهی کاری کنند. و البته او هم به تو قول رسیدگی می دهد.
خوشبختانه بعد از پانزده دقیقه ماشین سبز رنگ پلیس می رسد و آژیرش را ـ به جای زنگ خانه ـ به صدا در می آورد. سراسیمه به طرف در می روی. دوباره همان سؤال و جوابهای پشت تلفن تکرار می شود! و جناب نیروی انتظامی با یک جمله خیالت را راحت می کند: « تنها کاری که می توانیم بکنیم این است که به راهور خبر دهیم بیایند جریمه اش کنند.» و دنده عقب به طرف خیابان برمی گردد. البته با بی سیمش صحبت می کند که بعد از نیامدن راهور و گذشت چند ساعت می فهمی حتما به مرکز پلیس خبر داده که مورد سرکاری! بوده است!!! خب البته 197 هم که مثل همیشه خراب و سرکاری تر از سرکارهایش است!
موتورت را جلو در، دقیقا مقابل ماشین مهمان مزاحم یکی از همسایه ها فقل کرده ای. کاغذی را لای برف پاک کن اتومبیل گذاشته ای که رویش نوشته شده: « آقای محترم، لطفا جلو در منزل مردم پارک نکن! خودت بودی ناراحت نمی شدی؟! مردم آزاری بس است.» و البته چون کاغذ کمی کوچک است، نصف جمله ی آخر را کوچک و بدخط نوشته ای.
با صدای استارت اتومبیل خودت را به جلو در خانه پرت می کنی. اگر تو را نمی دید، حتی زحمت برداشتن و خواندن کاغذت را هم به خودش نمی داد. اصلا شاید برایش سؤال هم نشده است که در این خانه چرا باز است و موتورش چرا این ریختی این جا قفل شده؟!
شروع می کنی با او صحبت کردن که از اتومبیل پیاده می شود و می گوید: « آقا نگران نباش! همین یک شب یلدا بود. دیگر ماشینم را این جا پارک نمی کنم.» و البته وقتی داری توضیح می دهی که این مردم آزاری است و فرض کن این جا خانه ی خودت بود و... میان کلامت می پرد و می گوید: « می فهمم چه می گویی! به هر حال شما باید مرا ببخشید!» همین. و سوار می شود و می رود..
الآن دیگر آخر شب است و باید بروی بخوابی. امّا دلت نمی آید دوستان و دشمنان مجازی ات، این ماجرا را ندانند...




بازدید امروز: 28 ، بازدید دیروز: 41 ، کل بازدیدها: 316195
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ