مرد کنار خیابان ایستاده بود. کودکی به طرف او آمد و گفت: «آقا! میخوام برم اون ور خیابون. میشه کمکم کنید؟»
مرد لبخندی زد و با کودک همراه شد. به سواره رو رسیدند و کم کم نیمی از خیابان را طی کردند. به وسط خیابان نزدیک می شدند که کودک با دستش به پای مرد زد و گفت: «آقا! آقا! میشه برگردیم؟» و با اصرار لباس مرد را طرف عقب کشید.
خیابان شلوغ بود. ولی مرد چاره ای ندید. همراه کودک به همان طرف خیابان برگشت و با تعجب پرسید:« چی شده کوچولو؟ مگه نمی خواستی بری اون ور خیابون؟!»
کودک سریع جواب داد: « چرا آقا! ولی مامانم گفته، اگه خواستی بری اون ور خیابون، به یه آقا بگو دستتو بگیره و ردت کنه. ولی شما که دست منو نگرفته بودی. باید دستمو بگیری بعد از خیابون رد شیم!»
مرد خنده ای کرد و گفت:« آره کوچولو! مامانت درست گفته.»
بعد، دست کودک را گرفت و او را از خیابان رد کرد.