امروز همه آمده بودند. از همه جا. شاگردان استاد از سراسر ایران و حتی کشورهای دیگر آمده بودند؛ از لبنان و عراق و عربستان و بحرین. و از هند و پاکستان. مردم هم آمده بودند. از همه جا.

امروز زمین لرزید. من ریزش یک کوه را وقتی فهمیدم که در قم سیل به پا شد. (+ و + و +) راستش تا بحال بزرگی این کوه را تجربه نکرده بودم. و اکنون که ریخت، از عمق وجودم فهمیدمش. امروز روزگار قم سیاه شد؛ نه، روزگار ایران سیاه شد. امروز اسلام عزادار بود. دشمن شاد شدیم شاید. صدای خنده های شیطان را می شنیدم در ضمن گریه های مردم مسلمان.

امروز به خود آمده بودم. فهمیدم، کسی که می توانست بهجت دل غمگین و آرامش دل سنگینم باشد، رفت. نه امروز و دیروز، که سالهاست رفته است. جاهل بودم و امروز به عزای جهلم نشسته بودم. امروز اشکها جاری بود. اشک من از عاقبت بخیری پیر مراد نبود؛ اشکهایم برای جوانی و خامی خودم بود.

یاد لحظات و ساعت های شیرینی افتادم که چون دیگر دوست دارانش، پا به پای او حرم امام رضا ـ علیه السلام ـ را می پیمودم. یاد نمازهای ایستاده و نشسته اش. و یاد مفاتیح کوچکش، و یاد جامعه ی کبیره ای که همیشه می خواند، و یاد تسبیح گلی اش و یاد شانه ی چوبی اش. یاد لحظاتی افتادم که مردم گرمای مسجد فاطمیه قم را تحمل می کردند تا صدای مناجات و گریه اش را در نماز مغرب و عشای شب جمعه اش بشنوند. یاد این که وقتی به این آیه ی سوره ی جمعه می رسید، بدنش می لرزید. (قُلْ إِنَّ الْمَوْتَ الَّذِی تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلَاقِیکُمْ ثُمَّ تُرَدُّونَ إِلَى عَالِمِ الْغَیْبِ وَالشَّهَادَةِ فَیُنَبِّئُکُم بِمَا کُنتُمْ تَعْمَلُونَ)1 و یاد دعای سجده ی آخر نمازش:(وافعل بنا ما أنت أهله و لا تفعل بنا ما نحن أهله یا أهل التقوی و المغفرة یا أرحم الرّاحمین)2

امروز همه ی خاطراتی که از او داشتم برایم تکرار شد. خاطره ی سؤالهایی که از او پرسیده بودم و جوابهای مهربانانه ای که داده بود. خاطره ی موعظه ای که برای همیشه به سائلان ـ و به من ـ داده بود. خاطره ی کسانی که نمی شناختندش ـ مثل من ـ و بی تفاوت از کنارش رد می شدند. و شاید از روی کنجکاوی از کسی می پرسیدند: او کیست؟ و اگر می شنیدند: آقای بهجت، باز در اندیشه بودند که «بهجت دیگر کیست؟» و خاطره ی کسانی که به پایش می افتادند و من به آنها غبطه می خوردم و افسوس بر سنگدلی م.

و خاطره ی مدّت طولانی که به دنیا مشغول بودم و نرفتم به زیارتش. آه این چشمها چقدر گنهکار شده اند، که مدّت ها بود به روی بزرگی چون او باز نشده بود.

و خاطره ی پسرم که به دنیا آمده بود. و بردیمش تا آقا دعایی برایش کند. و طفل دیگرم که هنوز در حسرت اینم که وقتی پیدا بشود تا به خدمت آقا ببریمش!

آری. امروز کوهی فرو ریخت و زمین لرزید. و این لرزش را خفتگان نفهمیدند. امروز بهجت زمین رفت. امروز دل ها لزران بود و اشک ها جاری.
امروز صبح، دیگر دردانه زائر فاطمه ی معصومه به بالای سرش نرفت. رفت، ولی با جسم بی جانش. و رفت. ولی در بهشت دائمش.

امروز دیگر خودم را یتیم یافتم. یتیمی که سالها پدر معنوی ش را نشناخته بود. یتیمی که الآن فهمید یتیم شده است.
امروز عزادار بودم.


-----------------------------
1. بگو آن مرگى که از آن مى‏گریزید قطعا به سر وقت‏شما مى‏آید آنگاه به سوى داناى نهان و آشکار بازگردانیده خواهید شد و به آنچه [در روى زمین] مى‏کردید آگاهتان خواهد کرد. سوره جمعه، آیه8

2. خدایا با ما چنان کن که تو اهل آنی نه چنان که ما اهل آنیم. ای اهل بازدارندگی و مغفرت. و ای بخشنده ترین بخشندگان.

مرتبط:

 ـ جوابی که نزد استاد بود

 ـ بهجت روزگار

 ـ ...