دوست نداشتم اوّلین دیدارمان ـ بعد از ماهها انتظار ـ با تأخیر نیم ساعته شروع شود. ولی چاره ای نبود؛ باید مراعات همراهان را می کردم. در دلم آشوب بود. ترافیک مدخل شهر هم به آن افزوده بود. همراهان دلدار بودند و من دل در دلم نمانده بود. شاید چیز مهمّی نبود؛ ولی نگرانم می کرد. نگران تو بودم که معطّل رسیدن منی. تجربه دیدار حقیقی با دوستان مجازی را داشتم. امّا اوّلین دیدار با تو برایم چیز دیگری است. دو سال انتظارت را کشیدم. شاید هم کمتر. حق هم داشتم. گمانم بر این بود ـ و هست ـ که نیک دوستی را می یابم ـ و یافته بودم، دورادور ـ .
در معجون خوشحالی و انتظار و اضطراب مواجهه با تو، فکری هم آزارم می داد؛ کاش برای «او» هم به اندازه تو یا حتی کمتر، «منتظر» می ماندم. این از بزرگی «تو» کم نمی کند. ولی کوچکی مرا می رساند. وقتی از دور شناختیَم قبل از این که من تو را بشناسم، علامت تعجب تا یک ساعت در ذهنم رژه رفت. آخر من تو را که نه، ولی عکسهایت را دیده بودم. ولی تو از من نه عکسی داشتی نه نشانی. جز فرزندم که می دانستی حتما کنار دستم یا در آغوشم خواهد بود. این بار را تو بردی. مبارکت باشد! ولی به سؤال نپرسیده ام پاسخی ندادی. طلب من!
در آغوش کشیدنت لینکی بود از دوستی مجازی به حقیقتی در روز «جمعه». دیدار برادران چه صفایی دارد! حتی اگر مجازی بوده باشند. و البته تو را هیچگاه مجازی نپنداشته بودم و امروز که دیدمت با دیروزهایی که ندیده بودمت برایم فرقی نکردی. فقط یک چیز عوض شد. قلبم آرام گرفت.ساعتی نشستن در آن شرایط و از هر دری سخن گفتن و پنجره هر بحثی را باز کردن، بهانه بود. بهانه برای اینکه به یک تجربه برسم که برایت خواهم گفت. و خوب شد دیدارمان روز «جمعه» بود.
بگذار تجربه را بگویم تا این کوته سخن پایان نیافته است. تو به من آموختی که چه کنم، اگر قرار باشد روزی منتظر کسی باشم، و اگر قرار باشد او را ببینم، و اگر قرار باشد بعد از دیدن و قبل از آن برایم فرقی نکند. وقتی برای دیدن تو ـ که یکی از دیگر برادرانم هستی و به اقتضای سن، معصوم تر از من ـ این فرود و فرازهای عاطفی را طی کردم، که امواجش به چندین هرتز فیزیکی می رسید، برای دیدن او ـ که معصوم ترین معصومهای زمانم است ـ چگونه باید باشم؟! و روایتی با افکارم می آمیزد. خیلی ها، وقتی «او» می آید، با تعجب می گویند، بسیار دیده ایم اش. جالب اینکه «او» آنها را زودتر از خودشان شناخته است! بسان یوسف و برادرانش.
به این سخن که می رسم،عواطفم دوباره طوفانی می شود. چیزی نمی توانم بگویم جز این که:
«خدایا مرا از منتظران قرار ده!»

———————
این پی نوشت هم ضروری است: یادت باشد، قول دادی ماهیتم را رسوا نکنی. اگر چه رسوای زمانه ام! به امید دیدار؛ هم با «تو» و هم با «او».