اصولگرا یعنی کسی که رسالت خود را در حفظ اصول جهان بینی پذیرفته شده اش می یابد. پس مهمترین کار یک اصولگرا، شناخت و تبیین اصول و دفاع منطقی از آن است. در مقابل، اصلاح طلب، کسی است که رسالت اصلی خود را اصلاح نافرمی ها و کژی ها می داند. یعنی به شناخت مشکلات و نواقص و نقایص جامعه ای که در آن زندگی می کند و یا حتی ایدئولوژی ای که معتقد به آن است، می پردازد و تلاش می کند آنرا اصلاح نماید.
   در تفکر اصولگرایی فرد می کوشد ابتدا مبانی و اصول فکری خود و دیگران را تبیین و تصحیح نماید و سپس به شاخه  و برگها برسد و آن را تحلیل و توصیف نماید. و با این دستاورد، توصیه ها و گزاره های انشایی و قانونی بسازد و احیانا اشتباهات و مشکلات را برطرف سازد. ولی در تفکر اصلاح طلبی، فرد می کوشد مسائلی را که به نظرش ناسازگار، نامناسب، متورم، و نافرم است، شناسایی کرده، آن را بیان کند و از این طریق، مبانی فکری خود را تصحیح و تکمیل نماید.
   مثلا یک اصولگرا در توجیه و تبیین ناعدالتی موجود در جامعه، ابتدا اصول زیربنایی عدالت را تبیین می کند و مبادی تصوری و تصدیقی بحث را کاملا شفاف می کند و در پی آن، به جستجوی علل ناخوانی هست ها با بایدها و به ریشه یابی انحراف شاخه ها از اصول می پردازد. ولی یک اصلاح طلب، ابتدا به انحرافها و نافرمی ها اشاره می کند و آنها را در شرایط اجتماعی موجود، خوب تبیین می کند و می کوشد علّتهای آن را بیابد سپس با توجه به آنچه هست و آنچه باید باشد، اصول و معیارها را تبیین و روشن می کند.
   نقد روش تفکر اصولگرایی:
   روش مذکور از این جهت برتری دارد که از اصل به فرع و از ریشه به اصل می رسد و این روند، کاملا با روش بحث منطقی و فکر بشر سازگار است و انسانها، با این طریق تفکر، کاملا مأنوس هستند. با توجه به اینکه ابتدا تمام مقدمات، مبادی تصوری و تصدیقی، به خوبی تبیین و تحلیل می شود، احتمال خطا در تبیین واقع، بسیار کم می شود. ولی مشکل عمده آن، در این است که اگر در شناخت و تحلیل ریشه ها اشتباهی صورت گرفت، از این اشتباه، فروع بسیاری ضربه می خورند و چه بسا از یک مقدمه اشتباه، گزاره های نادرست فراوانی تولید شود. اشکال دیگر این نوع تفکر این است که گاه در تعریف مبادی تصوری، تمام ثوابت و متغیرها دیده نمی شود و برخی از قلم می افتد. بخصوص وقتی که در تعریف و تبیین یک مبدأ تصوری، به داشته های ذهنی اکتفا شود و امور واقعی مدّ نظر گرفته نشود.
   نقد روش تفکر اصلاح طلبی:
   این روش، اگرچه دو اشکال تفکر قبلی را یا ندارد و یا کمتر دارد، امّا مشکل عمده اش این است که تشخیص امور نافرم و ناموزون بدون داشتن معیار صحیح قبلی، گاه بسیار عوامانه می شود و اموری را که بسیار معتدل و صحیح هستند، ناصحیح می پندارد. و چون قرار است با این داشته ها، معیار و اصل بسازیم، گاه تعاریف جامع و مانع نمی شود و مصادیقی در یک تعریف داخل می شود که ممکن است اصلا جزو آن معنا نباشند. همچنین ممکن است به مصادیقی از آن اصل اجحاف شده، داخل آن به شمار نیاید.
یک اشکال دیگر این روش فکر آن است که برای شناخت مصادیق عینی یک امر کلّی، باید قبلا تعریفی ـ حتی اجمالی و مبهم ـ در ذهن شخص باشد و با معیار و خط کشی آن تعریف، به شناخت مصداقها بپردازد و سپس آن امر کلّی را بنا نماید. این خود، به منزله ی یک دور فلسفی و تحصیل حاصل است. اگر چه خود آن نیست. یعنی اولا برخی امور آنقدر واضح اند که نیازی به بررسی مصادیق ندارند و فرد می تواند از داشته های فطری و طبیعی خود آن را تعریف نماید و مصادیق با آن سنجیده می شوند. و ثانیا تعریف دقیق بعد از احصای مصادیق، متأثر از تعریف اجمالی سابق است و این هم یک نوع نقص به شمار می آید و در حقیقت، این همان روش اصولگرایی است که به شکل ناقص انجام شده است.
   با توجه به آنچه گفتیم، می توان به برتری روش اصولگرایی بر اصلاح طلبی و فرع بودن اصلاح بر شناخت اصول پی برد. همچنین به نقص و احتمال خطای فاحش اصولگرایی بدون داشتن شمّ اصلاح طلبی. در حقیقت، اصولگرای موفق کسی است که هدف دومی هم داشته باشد و آن «اصلاح» است. و اصلاح طلب موفق کسی است که در مرحله قبل، اصول را خوب شناخته باشد و آنالیز کرده باشد. چه برای خود و چه برای کسانی که می خواهد با خود همراهشان کند.
  اکنون نظری بیندازیم به واژه هایی که امروزه و یا حتی از گذشته در جامعه سیاسی ما باب شده اند و افراد به دنبال تحقق آن در جامعه می باشند، تا روشن شود اصولگرایان و اصلاح طلبان تا چه اندازه در تعریف این واژه ها و شناخت میزان گژی و تأسیس راه هایی برای رفع آن موفق بوده اند. واژه هایی از قبیل: «عدالت»، «آزادی های فردی»، «جامعه مدنی»، «حقّ نقد منصفانه»، «پیشرفت»، «توسعه سیاسی»، «معنویت»، «اخلاق»، «دشمن» و...