از دکتر چیزهایی شنیده بودم از تخصصش، از تلاشهای علمی اش. از اینکه تا آخرین روزهای عمرش، درحالی که از سرطان رنج می برد، حاضر به ترک علم و دانش و خدمت نشد. خدمت به کودکان بیماری که چشم به علم و مهارت او دوخته بودند.
امّا بیشتر از تخصص، چهره ی بشّاش او، در دلها جای می گرفت. از خبرنگار صدا و سیما شنیدم که دکتر بر دیوار مطّبش نوشته بود:« پرداخت حقّ ویزیت در این مطّب الزامی نیست.» ناخود آگاه یاد دکتر قریب افتادم و سریالش؛ و کودکی که تا مرز کور شدن رفت. ولی دکتر قریب، با هزینه ی شخصی خود، نجاتش داد. 
دکتر سید احمد سیادتی، پدری بود برای جامعه پزشکی کشور؛ و برای مردم ایران. او اکنون پیش ما نیست. ولی قطعا سعادتمند است. در مصاحبه ای گفته بود، به شاگردانم توصیه می کنم که هر گاه کودکی را نزد شما آوردند، قبل از این که به هزینه ی پزشکی فکر کنید، به این توجه داشته باشید که باید تمام تلاشتان را برای نجاتش خرج کنید.
دکتر رفت. ولی به او غبطه می خورم و برای خودم تأسف. او تمام عمر در خدمت مردم بود. اما من چه کردم؟ گذشته را که در غرور و جنون جوانی سپری کردم. با چند روز گذرای آینده چه کنم؟
بیشتر بخوانید (+ و + و +)