پنج شنبه هفده اردیبهشت 1388 است. به محلّ قرار نزدیک می شویم. دو اتومبیل، یکی سمند و دیگری پژو جی ال ایکس زودتر از ما رسیده اند. من و سه همکار دیگرم سوار پژو می شویم و به طرف تهران حرکت می کنیم. حدود بیست دقیقه تأخیر داریم. خواهر ها هم با سمند می آیند. هنوز چند کیلومتر بیشتر، از قم دور نشده ایم. به چند درخت توت می رسیم که در کنار جاده سایه ای گسترده اند. صبحانه را با طعم توت می خوریم. همزمان دلمان برای راننده ی سمند می سوزد که تنهاست!
در راه کتابهای خارجی و فارسی را که باید بخریم، چک می کنیم. به شدّت سرگرم بررسی کتابها شده ایم. چشم هایم خسته می شود و سر از لیست کتاب ها بر می دارم. ولی همکارم همچنان در حال تیک زدن به کتاب های جدید است. از بس مشغول است، وقتی وارد پارکینگ نمایشگاه می شویم، سرگیجه می گیرد. با یک قورت آبلیمو و یک دانه خرما، که راننده ی محترم در اختیارمان می گذارد، حالش را جا می آوریم.
وارد محوطه می شویم و رسما نمایشگاه، برای مان شروع می شود. بعد از این که  نمایشگاه بین المللی کتاب به مصلّی منتقل شده، این دومین بار است که به آن سر می زنم. بار اوّل همان سالی بود که برای نخستین بار منتقل شده بود و من و همسر مهربان و فرزندم نوزادم سری چند ساعته به آن زده بودیم.
گویا نمایشگاه تغییر محسوسی نکرده است. انتظامات همچنان قسمت های نمایشگاه را نمی دانند. حتی محلّ کتابهای خارجی و حتی محلّ توزیع کارت خرید ویژه کتب خارجی را. چند ایستگاه « از من بپرس» سر راه است. با جواب ناقص آنها و هوشیاری خودمان، محلّ توزیع کارت را پیدا می کنیم.
محلّ کتابهای خارجی ـ بخصوص کتابهای ریالی عربی و لاتین همچنان در زیرزمین ضلع شرقی مصلّی است. ساختمانش هم هیچ تغییری نکرده است. فقط قطرات آبی که از سقفها می چکید کمتر شده است. بی نظمی اش همچنان غوغا می کند. طلبه های اهل سنّت ـ از مبتدی تا منتهی و از شاگرد تا استاد ـ همچنان پررنگ ظاهر شده اند و به دروی کتاب های نفیس و پر حاجت عربی مشغول. با دیدن ازدحام تحسین برانگیزشان یاد صف قند و شکر کوپنی می افتم. البته طلاب و روحانیون شیعه و بخصوص قمی ها هم فراوان اند.
ترتیب و نظم کتابهای فارسی خوب و مقبول است. بجز عروسکانی بزک کرده که گاه باعث تهوع می شوند، همه چیز قابل کنترل است. حتی شلوغی نمایشگاه. سقف زیبای شبستان هم که ستودنی است. برای رفع خستگی چشم ها و پاها مفید می یابمش.
همه ی نمایشگاه یک طرف و تبلیغات صوتی اش یک طرف. یاد سوهانی های قم می افتم: « مسافرین محترم تهران ـ اصفهان خوش آمدید. سوهان داغ بفرمایید داخل فروشگاه. گز اصفهان، باقلوای یزد، نان برنجی کرمانشاه، نمازخانه، دستشویی، توالت….» خانمی که گویا صدایش خسته نمی شود، مدام دو سه تبلیغ تکراری را سر می دهد. گاهی جوانکی با صدای خسته کمک ش می کند. ولی خانم خسته نمی شود.
راستش در این یک روزی که نمایشگاه بودم، چیزی آزار دهنده تر از اسپم های تبلیغی این آقا و خانم نبود. باور کنید خسته شدم از بس با کتاب خیلی سبز کنکورم را قورت دادم! و خسته شدم از بس فرهنگ الفبایی مهدویت! را با گوش هایم دوره کردم.
یکی از همکارانم را ـ که برای خودش کاره ای است ـ به اکراه به اتاق شیشه ای تلویزیون می برند و چند دقیقه ای در آن چه می داند و نمی داند مصاحبت می کنندش! من بودم، عمرا اگر قبول می کردم!
تا بعد از ظهر، همچنان در قسمت کتاب های خارجی بودیم. البته این که همدیگر را گم کردیم ـ با این که همه از نعمت موبایل برخوردار و دارای پاتوقی جهت بازیابی یاران بودیم ـ به خستگی مفرط، لا اقل برای بنده دامن زد. این را هم بگویم که از هر بیست تماس شاید دو تا به مقصد می رسید، که یکی را هم طرف جواب نمی داد.
در ضمن نمایشگاه، توفیق حاصل شد برخی دوستان فرندفیدی را هم از نزدیک زیارت کنم. از دیدن محمدصالح مفتاح و سید سجاد صاحب فصول! بسیار مشعوف گشتم.
همچنان که به دنبال کتابی برای همسر محترم بودم، به یک غرفه برخوردم که فروشنده، دعوتم کرد از یک کتابشان دیدن کنم. همچنان که کتاب را ورق می زدم ایشان اندر فضائل این کتاب طبی بهداشتی تغذیه ای سلامتی… سخن می راند. سپس کتاب دیگری را معرفی نمود و اندر فضایل آن سخن راند! همین طور که مشغول بود، به او گفتم: شما یا دست تان از منبع کر قطع شده که این گونه برای فروش کتاب ها خود را به آب و آتش می زنید و یا این که قبلا در مغازه ی لباس فروشی یا میدان میوه فعالیت داشته اید! ولی جوابی دندان شکن به من داد که منقلبم کرد.
ایشان خود را متصل به منبع تمام نشدنی الهی و بی نیاز از هر چه منبع کُر و غیر کُر دیگر دانست و گفت: خدا و اهل بیت را که داریم، دیگر چیزی نمی خواهیم. من هم به عنوان جایزه، همان کتاب اوّل را با همه ی فضایلش! خریدم.
بعد از ظهر فرصتی شد تا به کتاب های کودک و نوجوان سری بزنم. حالم داشت از این همه سیندرلا با شکل ها و اندازه های مختلف و داستان های بی مزه دیگر به هم می خورد. راستش جرأت نمی کردم به کتاب های مذهبی نزدیک شوم. در یکی از غرفه ها به دنبال کتاب الفبا برای فرزندم بودم که فروشنده با دیدن قیافه ی مذهبی! ام، شروع به تبلیغ کتاب های مذهبی و داستان های دینی شان نمود. غافل از این که این نمونه کتاب ها را قبلا یک بار به شکل کاملا تخصصی و تحلیلی قورت داده ام و اندر مضرّات این گونه کتاب های مستهجن مذهبی! بسیار دیده و شنیده ام.
بگذارید به استطراد، چند خط موعظه هم بنویسم؛ وقتی یادمان می رود که نوشتن کتاب کودک، بسی تخصصی تر از کتاب بزرگ سال است، و وقتی فراموش می کنیم که با مذهب و دین و عقیده ی مردم نمی شود تجارت کرد، حتی اگر تجارت کتاب و اقلام فرهنگی باشد، و وقتی بدون تخصص در مسائل دینی، به نگارش کتاب دست می زنیم، ماحصلش چیزی جز این بازار مستهجن و مبتذل کتاب های مذهبی نمی شود. بیچاره قشر مذهبی ـ و غیر مذهبی ـ جامعه ی ما که باید این کتاب ها را به خورد کودکان شان بدهند! اقلام فرهنگی ـ مذهبی دیگر که بسی مفتضح ترند. بگذارید ذکر خیری هم از بالشتک قرآنی نمایم که مصداق بارز کودک آزاری است! البته این ها که گفتم، به معنای نادیده گرفتن کتاب ها و محصولات فرهنگی ـ مذهبی مفید نیست. فقط درد دلی بود که باید گفته می شد!
بگذاریم و بگذریم. نمایشگاه با همه ی خوبی ها و بدی هایش برایم تمام شد. نزدیک به صدهزار تومان کتاب و نرم افزار خریدم که از بیشترش رضایت دارم.
خوب است در پایان تبلیغی فرهنگی هم انجام دهم:
از انتشارات هرمس برای کتاب های گرانقدرش تشکر می کنم. بخصوص در حوزه ی فلسفه و معرفت شناسی و زبان شناسی.
از انتشارات لیلة القدر برای انتشار آثار مرحوم علی صفایی حائری قدر دانی می کنم.
از انتشارات کتاب نیستان برای کتاب های ادبی و ارزشی اش سپاسگزارم.
به مرکز پژوهشهای مجلس برای دو نرم افزار بسیار مفیدش دست مریزاد می گویم.
از انتشارات دارالحدیث، مؤسسه دایرة المعارف فقه اسلامی و انتشارات مؤسسه ی امام خمینی و مؤسسه ی اسراء و همچنین مرکز تحقیقات کامپیوتری علوم اسلامی (نور)متشکرم.
و همه انتشاراتی را که کتاب را کالایی تجاری نمی دانند، ارج می نهم.
کاش فرصت می شد که همه ی غرفه های نمایشگاه را به تفصیل می دیدم.