شهرنشینی ذائقه ی زندگی مردم را دگرگون می کند. یک شهرنشین با رفیق روستایی اش، بسیار تفاوت دارد. و یک روستایی که مدّتی در شهر بوده، با فامیلش که در روستاست بسیار اختلاف دارد.
در شهر، مردم از خوراکی های سنّتی، مقوّی و طبیعی محروم اند. به جایش به فست فودها و راحت لقمه های شیمیایی و سرطان آور دل بسته اند.
شهرنشین ها، از لباس های زیبا و با حیای سنّتی هم محروم اند. در عوض مجبورند لباس های بدن نما و لوس مدرن را بپوشند. آن هم نه از فقر پول، که از فقر فرهنگ.
در شهر، مردم کمتر حوصله گُل گفتن و گل شنیدن دارند. گاهی با برادرها و خواهر هایشان هم قهر اند؛ و گاهی حتی با پدرشان، و حتی با خودشان.
مردم در شهر از هر لحاظ تغییر می کنند؛ حتی در نفس کشیدن و چرت زدن، و حتی در مریض شدن و مردن!
در شهر، اگر اشتباهی از کسی سر بزند، بجای کمک، سرزنش می کنندش. و اگر کسی گرفتار شود، بر گرفتاری اش می افزایند.
آری، در شهر، ذائقه ها تغییر می کند. ذائقه ی خوارک، ذائقه ی پوشاک، ذائقه ی رفتار و حتا ذائقه ی دین هم تغییر می کند!
این همه را گفتم فقط برای آن جمله ی آخر. دوباره تکرار می کنم: «در شهر حتی ذائقه ی دین هم تغییر می کند.» همین جا نوشته را تمام می کنم. چون می خواهم بیشتر درباره اش فکر کنم.
ادامه دارد....